یادداشت؛

روایتی تکان‌دهنده از قتل‌عام مردم بی‌گناه در گودال خشت‌مال

شناسه خبر : 159930

1404/04/21

تعداد بازدید : 1

روایتی تکان‌دهنده از قتل‌عام مردم بی‌گناه در گودال خشت‌مال
در میان هیاهوی گلوله‌ها و ضجه‌ی قربانیان، فخری، زنی جوان، در گور دسته‌جمعی، شاهد صحنه‌های دلخراش کشتار و اجبار به زنده به گور شدن بود، روایت او از ترس، درد و امید به نجات، تصویری تاریک از خشونت دوران رضاخان را به نمایش می‌گذارد.

به گزارش روابط عمومی مدرسه علمیه حضرت خدیجه (س) بهاباد،در پی سرکوب خونین مردم توسط سربازان رضاخان، فخری، در گودال خشت‌مال، میان انبوهی از اجساد، روایتی دردناک از این فاجعه را به تصویر می‌کشد، این نوشته به قلم زهرا دهقان بهابادی طلبه مدرسه علمیه حضرت خدیجه (س) بهاباد پرده از جنایاتی برمی‌دارد که تا کنون پنهان مانده بود و قلب هر شنونده‌ای را به درد می‌آورد.

صدای گلوله و ضجه زنان و مردان در سرم می‌پیچید. از بوی تعفن جنازه‌هایی که روی هم انباشته شده بودند به عق زدن افتادم. می‌خواستم خودم را جابه‌جا کنم که دستم روی زخم کتف جنازه‌ای که زیر بدنم افتاده بود، فرو رفت. پایم را از زیر جنازه‌ای که رویش افتاده بود، بیرون کشیدم. صورتش سوراخ سوراخ و له شده بود. ‌خواستم نیم خیز شوم که صدای کامیون به گوشم رسید.

سربازان رضاخان باز جنازه آورده بودند. چشمانم را نیمه بسته نگه داشتم تا تیر خلاص به سمتم شلیک نکنند. از آنها هر کاری بر می‌آمد. مردم را مثل گوسفند می‌کشتند. روی بازویم خون لخته شده بود. زخمم سطحی بود و خون زیادی از من نرفته بود ولی سینه‌ام تنگ شده و نفسم به خس‌خس افتاده بود. درد شدیدی در شکمم احساس می‌کردم. انگار چاقو را تا دسته در دلم فرو می‌کردند. مردی که کتفش را تیر سوراخ کرده بود، سرفه‌ای کرد و خون بالا آورد. ‌نفس آخرش بود. سربازی که در حال سیگار کشیدن بود و با ضربه‌ی پا روی جنازه‌ها خاک می‌پاشید به سمتم می‌آمد. آرام دست پیرزنی که روسری روی سینه‌اش پر از خون شده‌بود را جلوی دهانم گذاشتم تا متوجّه نفس کشیدنم نشود. چشمانم را بستم. خدا خدا می‌کردم زودتر برگردد که صدایی به گوشم رسید:

_فخری! فخری خودتی؟ صدام رو می‌شنوی؟ زنده‌ای؟ اگه زنده‌ای چشمات رو باز کن.

صدا آشنا بود اما از ترس نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم. باز همان صدا:

_فخری منم اسفندیاری. رفیق رحیم.

زیر چشمی نگاهش کردم. خودش بود. دوست رحیم. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: رحیم.

سرش را پایین آورد. فهمیدم متوجه منظورم شده‌است. صدایی از دور می‌گفت:

_اسفندیاری رفتیم. بجنب جا نمونی. بسته سیگارش را انداخت و رفت. سرخی آسمان که از پشت گرد و خاک برخاسته از چرخ کامیون‌ پیدا بود مرا به یاد خون‌های ریخته شده در صحن آقا انداخت. با دیدن اسفندیاری کمی امیدوار شدم. شاید بتواند به رحیم خبر دهد من این‌جا هستم. اما رحیم در بیمارستان بود و اسفندیاری در حال مأموریت. گودال خشت‌مال تا بیمارستان فاصله داشت.

بادیدن جنازه‌ها و نزدیک شدن غروب با نزدیک شدن شب داشتم امیدم را از دست می‌داد. ترس از زنده به گور شدن به قلبم فشار می‌آورد. باز هم صدای کامیون به گوش می‌رسید. آخرین کامیونی بود که جنازه می‌آورد. این را از لودری که پشت سرش آمده بود متوجه شدم. کامیون جنازه‌ها را خالی کرد و پشت سر آن لودر بود که خاک می‌ریخت. صدا از زخمی‌هایی که هنوز جان داشتند بلند می‌شد و دست‌هایی که بالا می‌آوردند به امید زنده ماندن. آخرین لحظات زندگیم بود خودم را به آقا امام رضا سپردم. داشتم لای سه ردیف جنازه روی هم ریخته شده زنده بگور می‌شدم. چادر پیزنی که زیر پهلوی چپم از خاک و خون بوی مرده گرفته بود را کشیدم.

یک سر چادر را زیر پاهایم گذاشتم. کف پاهایم را محکم فشار می‌دادم تا چادر از زیر پاهایم بیرون نیاید. پاهایم در قفسه سینه جنازه مردی که گلوله قلبش را شکافته بود فرو می‌رفت. سر دیگر چادر را با کف دست در حالی که دور دستم پیچیده بودم گرفتم. دستهایم را روی سرم گذاشته بودم. آرنج‌هایم مثل سپر محکم به هم چسبیده بودند. لودر به سمت من آمده بود. صدا ناله‌ی زخمی‌هایی که با آخرین نفس التماس می‌کردند در گوشم می‌پیچید. خاک روی چادر می‌ریخت. با تمام وجود چادر را می‌کشیدم تا محافظی برایم باشد. کشیدن چادر و فشار خاکی که روی آن ریخته شده بود چادر را پاره کرد. با پاره شدن چادر انگار دلم پاره شده بود.

الان دیگر تمام بدنم زیر خاک بود. فقط فاصله بین صورت و دستانم که به هم چسبیده بودند زیر حفاظ چادر پاره شده از خاک پر نشده بود. همه جا تاریک، بدنم زیر تلی از خاک دفن شده بود. سینه‌ام به سختی بالا و پایین می‌رفت. نفسم سنگین شده بود. اشهدم را گفتم. چند دقیقه بعد که مثل یک عمر بود، حرکتی روی دستانم حس کردم. گویی خاک جابه‌جا می‌شد. خاک‌های روی دستم کم شده بود. روی بدنم هم همین‌طور. دستانم از زیر خاک بیرون آمد. صدای رحیم به گوشم رسید که می‌گفت:

_فخری خودتی؟ اسفندیاری گفت اینجایی. خودش گفت همونجایی که پاکت سیگارمو انداختم. نمی‌تونستم بیام جلو. نمی‌تونستم خودمو بهت برسونم. می‌ترسیدم.

صدای هق‌هق رحیم در گوشم بود که چادر از رویم کنار کشیده شد. با صدای هن بلندی نفس کشیدم. رحیم در حالی که می‌گفت جانم فخری جان دست‌هایش را زیر کتفم برد و من را در آغوشش گرفت. آخرین نفسم را نگه داشتم و گفتم: _حلال کن امانت‌دار خوبی نبودم.

نمايش اخبار

اوقات شرعی

امروز : دوشنبه ۲۳ تير ۱۴۰۴
۱۸ محرم ۱۴۴۷